بازی افتتاحیه!!

ساعت ۵:۳۰ صبح:

سوشیانس دانا مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار میشه آخه خیلی به سلامتیش اهمیت میده. نمازش رو می خونه لباس گرمکنش رو می پوشه و  از خونه بیرون میره و می دوه به سمت پارک محل.

ساعت ۶:۰۰ صبح:

سوشیانس داره تو پارک نرمش می کنه که یکی دیگه از پای ثابت های ورزش رو می بینه که به این طرف می دوه... 

سوشیانس:سلام دوست من. صبح بخیر

دوست ورزشکار:سلام آقای سوشیانس . صبح شما هم به خیر 

سوشیانس : دوست من شنیدید که قراره تمام یارانه ها قطع بشه؟

دوست ورزشکار:بله شنیدم . اتفاقا دیروز روزنامه می خوندم . نوشته بود امروز لیگ هشتم شروع میشه!

سوشیانس:لیگ هشتم!؟!

آقای ورزشکار: بله. بازی پرسپولیس با سایپاس، خوب با اجازتون من برم.

سوشیانس: موفق باشید خدا نگهدار..

دوست ورزشکار به دویدن ادامه میده ..

ساعت 6:30 صبح:

سوشیانس هوس نون تازه میکنه میره سر راه نون وایی .. تو صف وایمیسه .. می بینه دو نفر کنار دستش دارن باهم صحبت می کنند:

اولی: امسال حتما پرسپولیس قهرمانه، تیمی که قطبی بسته حرف نداره

دومی: زهی خیال باطل!! مگه ژنرال مرده باشه بزاره این بچه سوسول دوباره تیمشو قهرمان کنه!

سوشیانس می پره وسط و می پرسه :

سوشیانس:ببخشید آقا نون چنده؟

اولی یه نگاه غضبناک می کنه و میگه : والا منم نمیدونم ، دیروز که 50 تومن بود!!!

سوشیانس هیچی نمیگه و منتظر می شه تا نوبتش بشه و ببینه نون امروز چنده.

ساعت 8:00صبح:

سوشیانس صبحانشو خورده و میره که بره سر کار. ولی قبلش باید یه سری به بانک بزنه، توی صف بانکه که میشنوه 2 تا از کارمندا دارن با هم حرف میزنن :

کارمند اول: فهمیدی کنفدراسیون فوتبال آسیا تهدید کرده سهمه ایران از 4 تیم میشه 3 تیم ؟

کارمند دوم: اههه!! بازم؟! دوباره چرا؟ ، اساسنامه ها که درست شد!

کارمند اول: آخه صدا و سیما حاضر نشده از درآمد 600 میلیارد تومنی حق پخش تلوزیونی فوتبال چیزی به باشگاهها بده!

سوشیانس نوبتش میشه و میگه:

سوشیانس: سلام آقا مدارک وامم رو آوردم.

کارمند: آقا فعلا از وام خبری نیست.

سوشیانس:آقا مگه میشه من به این وام نیاز دارم.

کارمند: ببین جان من پارسال بانکها بدون اجازه! اسکناس چاپ کردند و تورم رفت بالا بعدشم چند ماهه سر بهره بانکی دعواس، قیمت مسکنم که رفته بود بالا، اون پدر سوخته های شورای امنیت هم که ما رو ول نمی کنند ، فعلا وام نداریم تا اینا درست بشه.

سوشیانس با توضیح کارمند روشو زیاد میکنه و میگه :

آخه عزیز من این که راهش نیست من خونم داره رو سرم خراب میشه ، تو این اوضاع هم کلی خورده تو سر خونم و کسی ازم نمی خرتش. خواهش میکنم اگر امکان داره وامو به من بدید تا تعمیرش کنم.

کارمند: آقا گفتم که دست ما نیست بفرمایید وقت مردم رو هم نگیرید و بر میگرده به بقل دستیش میگه: راستی دیدی این هادی اصغری هم آخرش رفت سپاهان!

 ساعت 4:00 بعد از ظهر :

 سوشیانس یه روزنامه خریده و سوار اتوبوس میشه تا بره خونه

روزنامه رو باز میکنه و یه مطلب جالب می بینه ... تظاهرات مردم آمریکا برای جلوگیری از جنگ علیه ایران!

به بقل دستیش میگه:

سوشیانس: آقا این مردم جالب رو نیگا کن با اونهمه مشکلات زندگی هنوزم مسایل کشورشون، حتی دنیا، براشون مهمه و در تمام مسائل کشورشون دخالت میکنند.

همسفر: آقا اینا بیکارن بی خودی میریزن تو خیابونا! ... شما نگاه کن ما چقدر از اونا جلوتریم! به جای اینکه بریزیم تو خیابون و الکی سرو صدا کنیم داریم میریم ورزشگاه یه کار فرهنگی! انجام بدیم.

آقای همسفر یه پرچم قرمز دستشه و به 10 نفر پشت سرش اشاره می کنه! 

سوشیانس: ورزشگاه ! مگه چه خبره !؟!

آقای همسفر یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنه و میگه: امروز بازی افتتاحیه لیگ هشتمه ها!

سوشیانس: آهان همون بازی پرسپولیس و سایپا!

ساعت 5:30 دقیقه بعد از ظهر:

سوشیانس رفته سوپر مارک سر کوچشون تا خرید کنه:

سوشیانس:آقا اگه میشه این لیستو برام آماده کنید

فروشنده یه  نگاه میکنه و میگه: ببخشید آقای سوشیانس این چنتا قلم جنس خارجی رو نداریم آخه میدونید که ما الآن ....

سوشیانس: بله بله . عیبی نداره، لطفا به جاش یه نیم کیلو تخمه بدید،  یه مقدار هم عجله کنید ؛ آخه الآن بازی افتتاحیه لیگ هشتم بین پرسپولس و سایپا شروع میشه!

فروشنده با تعجب می پرسه: آقای سوشیانس مگه شما هم فوتبال می بینید؟!!!!

 

 

سوشیانس ظهور کرده است !؟!

گویند پیش از آنکه سوشیانس ظهور کند پادشاهی نیک کردار بر تخت نشیند و جهان را برای ظهور او آماده کند ... در زمان او مردم غم نان ندارند و در آسودگی زندگی کنند و گیاهان امان یابند و نخشکند ... 1

دور زمانی مردی بر تخت نشست که مردم را امان بیشتر داد و خلق مردمان را باز تر کرد و زندگیشان را گشاده تر ... مردمان را آنچنان گمان اوفتاد که گویی زمان ظهور سوشیانس رسیده است ... زمانی را با این فکر سپری کردند تا روزی نوبت به انتخاب پادشاهی دیگر شد ... مردم در جام جهان نما ؛که هر چه در آن بینند گویی با چشم خود دیده اند؛ مردی دیدند که ولیعهد بود و می خواست پادشاه سرزمین سوشیانس شود ... او می خندید و از عدالت و  آیین مهر که در اوستا سخنش بود؛ سخن میراند ، مردم در کوی و برزن از یکدیگر می پرسیدند: "آیا خودش است که آمده تا ما را نجات دهد ؟"

سخنان او ویژگی های سوشیانس را به یادشان می آورد:

 "سوشیانس دارای فر کیانی است و از پیکرش!!! مانند خورشید، چنان فروغ بتابد!!! که در دورترین سرزمین بر روی این کره خاکی نمودار باشد، از ظهور او اهریمن نابود شود . مردمان به دورش گرد آیند و او آنها را به ستایش پروردگار امر کند ...."1

مردم او را به پادشاهی برگزیدند و روزگاری چند با خیال اینکه او برای نجات آنها آمده گذراندند ... اما جند زمانی که گذر کرد متوجه شدند که او همو ضحاک بود که فریدون در کوه دماوندش به زنجیر کشیده بود و ضحاک ناقلا با کمک شعبانانی چند خود را آزاد کرده و چون صحنه را از فریدون خالی دیده بود  آمده بو د تا باز بر مردم بتازد.. او باز شروع به تغزیه از مغز انسان کرد اما این بار نه تنها مغز جوان ها بلکه مغز پیر و جوان را میخواست و نه دو مغز در روز بلکه هزاران مغز در روز!! حتی دیگر مغر آنها هم راضیش نمی کرد تا آنجا که زبانشان ؛ چشمشان و .... را می خواست.  ... بار دیگر ضحاکیان بر گردش جمع شدند و نان مردم را آجر کردند!

 این بار نه از کاوه خبری بود نه آبتینی که پسری مانند فریدون داشته باشد...ضحاک این بار می دانست چه باید کرد تا کاوه و فریدونی در کار نباشد؛ او دیگر کار کشته شده بود!! ... کاوه زمان به جای راستی و رادمردی و پتک سخت بر سر آهن کوفتن ؛ دلالی می کرد و سر این و آن را کلاه می گذاشت تا نانی برای زن و بچه فراهم کند و آبتین هم دیگر این بار ازدواج نکرد تا فریدون به دنیا بیاید چون خرج عروسی و کرایه منزل نداشت!

دیگر از سرنوشت آن مردمان کسی چیزی نفهمید... اما هرودوت مورخ شهیر حدس میزند که آن مردمان با ضحاک سوختند و ساختند تا همه نابود شدند و جای آنها را مردمانی دیگر گرفتند تا باز، آنها هم منتظر ظهور سوشیانس باشند!!! ...


1_منبع : کتاب اصل و نصب دین های ایرانیان باستان؛ تالیف دکتر عبدالعظیم رضایی

*این داستان به هیچ دوره ای از زمان تعلق ندارد و تنها زاییده ذهن سوشیانس دانا است.

* وبلاگ سوشیانس دانا تاکیید میکند که هنوز سوشیانس ظهور نکرده است. لطفا سوال نفرمایید!

ما ها آدمیم !!!

ما ها آدمیم!!؛ یعنی عادت کردیم که همه بهمون بگن آدم چون این اسمیه که خدا روی بابا آدم گذاشت و از اونوقه که دیگه همه به این موجود دو پا میگن آدم!!. ما برترین و قدرتمند موجود روی زمینیم و همه زندگی روی کره ی زمین رو تو چنگمون گرفتیم ... خوب حقمونه که این کارو بکنیم چون اشرف مخلوقاتیم ... یه نمونه خیلی دم دست و سادش باغ وحشه
توی باغ وحش از همه جای دنیا حیوونای مختلف رو جمع کردیم ، تو قفسایی که اکثرا ارتفاعش از سطح زمین پایین تره که خوب ببینیمشون و اونام بفهمن که ما از اونا قدرتمند تریم!!، اسیرشون کردیم . بعضیها بهشون سنگ میزنن ، بعضیها آشغال میریزن جلوشون و بعضی ها هم که حیوونا رو دوست دارن میرن از بوفه ی باغ وحش یه خورده تخمه میخرن تا به میمونا بدن و با بچه هاشون بهشون بخندن و بچه ها شون هم یاد بگیرن که اونا حیوونن و ما آدم
ولی بزار یه خوره فکر کنم ... حتما نصف شبا که خوابت نمی برده تلوزیون رو روشن نکردی ، وقتی حداقل 3 تا کانال دارن راز بقا نشون میدن تا اون شیره همون سلطان جنگل رو ببینی که از بچه آهوی شکارش مراقبت می کنه ... یا او سگ رو که وقتی دوستش پاش شکسته بود و نمی تونست شکار کنه از غذای خودش بهش داد ... یا حتی دور و بر خودمون اون کبوتری رو ندیدی که وقتی کبوتر مادر رو گرفتن رو تخماش نشست تا از بین نرن و جوجه هاش به دنیا بیان .. گوسفندی که به بره ی گوسفند ی که ما آدما کشتیم تا بخوریم شیر داد و ازش مراقبت کرد چی ... ندیدی؟
بچه تر که بودم معلم علوم دبستان می گفت: "بچه ها میدونین فرق ما و حیوونا چیه ؟ هر دو دست و پا و.. داریم ولی ما آدما شعور داریم و می تونیم فکر کنیم ولی حیوونا نمیتونن. ماها هم فکر داریم هم دل ولی اونا ندارن". ولی حالا که به حرفش فکر میکنم یه سوال بزرگ برام پیش میاد
الآن ما آدما همدیگرو می بینیم ولی به روی خودمون نمیاریم که همدیگرو دیدیم ... دست هم رو می گیریم ولی هیچ حسی نسبت به هم نداریم ... با هم حرف میزنیم اما همدیگر رو نمی شنویم ... اصلا حرف هم رو نمی فهمیم انگار که با زبان بیگانه با هم حرف میزنیم ... ماها همدیگرو نمی فهمیم ... از هم دوریم و هر روز دور تر می شیم ... خدایا ما بودیم که اشرف مخلوقات بودیم؟!؟

بی تکلَف

سلام رو دوست دارم شاید به خاطر اینکه هیچوقت کلمه ی بهتری برای شروع پیدا نکردم.

من نویسنده نیستم ولی نوشتن رو دوست دارم. تا حالا برای خودم می نوشتم، سفرنامه ، خاطرات ... ولی  بعد از مقام اول نمایشنامه نویسی منطقه که تو بچگی گرفتم  تا حالا نوشته هام رو کسی نخونده . می نویسم از دنیا و خوبی هاش ، می نویسم از دنیا و بدی هاش می نویسم از خودم و اطرافم  و می نویسم ...  . نظرات دوستانی که این نوشته ها رو می خونند خیلی ارزشمند و مهمند ؛ چون حالا این نوشته ها از صندوقچه ای که روش نوشته شده بود "خصوصی" بیرون اومدند و توی طاقچه ی وبلاگ قرار گرفتند .

ادامه دارد ....