داشتم تند تند نهارمو می خوردم. خیلی دیرم شده بود، باید نیم ساعت دیگه برای مصاحبه می رفتم اون شرکتی که دیروز بهشون زنگ زده بودم. دلشوره داشتم ولی امیدوار بودم، مدارکم رو تایید کرده بودن فقط مونده بود مصاحبه که می تونستم از پسش بر بیام. من به این کار نیاز داشتم. این طوری دیگه می تونستم برم خاستگاریش، باباشم دیگه بهونه ای نداشت.
یکدفعه گلوم سوخت. حس کردم گلوم داره تیکه تیکه میشه. یه تیکه شیشه توی غذام بود!
نمی تونستم نفس بکشم ... داشتم خفه میشدم. مجبور بودم نفس بکشم، با هر نفس تیکه ی شیشه گلوم رو پاره می کرد و میرفت پایین تر.یاد گذشته افتادم
یاد اون روز که سر بچه ی همسایه داد زدم و اونم با سنگ شیشه ی آشپز خونه رو شکست!
یاد اون روز که شیشه ای که خریده بودم رو با یخورده گچ که از بنایی خونه همسایه کش رفته بودم سر هم بندی کردم!
یاد اون روز که از بس حواسم پرت بود یادم رفت در کیسه برنج رو ببندم!
یاد اون روز که باهاش دعوام شد و از عصبانیت کادویی که برام آورده بود رو پرت کردم طرفش و اونم جا خالی داد و خورد به شیشه ی لق آشپزخونه، شیشه هم افتاد و شکست و خورده هاش رفت توی برنج!
یاد دیشب که تا دیر وقت داشتم باهاش حرف می زدم تا اشتباهم رو ببخشه!
یاد امروز صبح که با اینکه ساعت رو می دیدم که داره دیر میشه ولی از رختخواب نمیومدم بیرون تا اونقدر دیر شد که مجبور شدم برنج رو پاک نکرده بپزم!
احساس خنکی توی گلوم کردم ... نوری از گلوم بیرون زد و همه جا رو روشن کرد، هوای سردی از پارگی گلوم وارد نایم شد. همه جا پر از خون شده بود و من هنوز داشتم فکر می کردم کدوم اشتباهم باعث شد که این طور بمیرم!!!
wow!!!
خیلی قشنگ بود مخصوصا آخرش .همیشه از مرگ قهرمان داستان خوشم میاد!:)
خیلی ممنونم که دعوتمو قبول کردی:)
خواهش ... وظیفه بود استاد:)
هیجان داشت.. مرسی از بازی .. ببنیم این بازی تا کجاها میره و درنهایت امیدوارم که سودمند باشه .. برای من که بوده ..
بازیه جالبیه ... خودمم از این به بعد بیشتر مینی مال می نویسم
جالب بود...و تلخ.
و جای شما خالی در بازی ما :) حیف که تعطیل کردی!
سلام............
سلام!
سلام...........
باشه رفیق قبوله .
به امید دیدار
ممنون :)
سلام.چه بازی خوبی. داستان کوچولوی خوبی بود. البته دلم ریش ریش شد از پاره شدن گلو!!!!
من آپم. خوشحال میشم بهم سر بزنی.
تو هم داستانک بنویس :) ... حنما
خیلی جالب و قشنگ نوشته بودی ....
آففففففففرین ...
مرسی
سلام، پست های این صفخه را خوندم و برام جالب بود. داستان کوتاه این نوشته آخری هم برام کاملاً جالب بود. همیشه شاد باشی.
ممنون دوست عزیز که وقت گذاشتی ... شما هم شاد باشید
سلام. خوبی؟ جواب نظرت در مورد خونه روبرویی بگم که صاحب خونه به همسایه ها گفته بود این دخترا با پدر مادرشون اینجان مگه اینکه مردم در مورد پسراشون خدای نکرده بد فکر کنند!!!!!!!!!!! البته خوبی از خود ما بود و چراغ سبزامون هم کاملا خاموش.
صد البته!
وای داداشی این چه قصه ای بود ؟ گلوم سوخت ..........
آخی .. ببخشید دیگه
به روزم با قلمرو عشق ......
سلام مرسی که به این بازی دعوتم کردی
الان دیدمش
چشم!
منتظر داستانکم باشین
منتظرم
وبم آپ شد
تشریف بیارین