من می خندم ولی ...

من آدم شادیم ؟؟؟ 

من به جرز دیوار می خندم، به آدمایی که دم در مغازه نشستن و خیابونو میپان میخندم . به اونایی که زل میزنن بهم می خندم ، به اونایی که تا اتوبوس میاد میدون و از من جلو میزنن و من هم آخرین نفر سوار میشم، میخندم.

 من به فال اعتقاد ندارم به کسایی که هر جا فال میبنن پاشون شل میشه و می خوننش و میگن وای چقدر راس میگه میخندم . به خواب اعتقادی ندارم هر کاری میکنم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم، به کسایی که با آب و تاب خوابشونو تعریف می کنن می خندم.

من به کلاس دانشگاه ، به استاد که فقط فکر فروش کتابشه میخندم. به درسای مزخرفی که به خوردم میدن می خندم . به کسایی که توی سلف از صف رد میشن می خندم . به دخترا و پسرایی که فکرشون فقط شماره دادن و گرفتن و آخرش تیغ زدن طرفه می خندم.  

من به ترس میخندم . به نظرم خدا هیچ چیزی بهتر از مرگ قرار نداده. پس هیچ چیز ترسناکی توی این دنیا نیست. به فرار از مشکلات میخندم ... به نظرم هیچ چیز شیرین تر از تجربه یی که از مشکلات بدست میاد نیست. به ضعف به ترس به فرار ... به خود کشی، می خندم.

 من از احساسات متنفرم، فکر می کنم موفق ترین موجود روی زمین سنگه!  به احساساتم می خندم . به عشق میخندم چون فکر می کنم عشق جدا از فکر اصلا وجود نداره. از قید و بند متنفرم، نه خودمو به کسی و چیزی وابسته میکنم نه از وابسته بودن کسی به خودم استقبال می کنم ، به وابستگی هم می خندم . 

من به اینکه دو تا آدم حتی برای ده دقیقه نمی تونن توی مترو کنار هم وایسن می خندم . به فقر مردم نگاه می کنم، بدبختی جامعه رو که هرچی سرش میاد از فقر فرهنگیه می بینم. به کج روی ها به تصمیمات غلط نگاه می کنم. تجاوز و خود فروشی رو می بینم ولی به اینکه کاری از دستم بر نمیاد ... می خندم. ووو ...

من که اینقدر سوژه برای خنده دارم ... چرا همیشه اینقدر غمگینم ؟؟؟ 

بی یاد بچگی ۲

"پرداخت وام ۱۰۰ میلیونی  به نمایندگان (مجلس) حتی با منطقی ترین استدلال قابل دفاع نیست " 

روح الله حسینیان نماینده تهران در مجلس در این باره گفت : "مردمی که محتاج یک صدم از این مبلغ هستند یا برای وام دو میلیون تومانی به ده ها واسطه پناه میبرند، هیچ توجیهی برای آنها قابل پذیرش نیست ، حتی با منطقی ترین استدلال " ... روزنامه ایران مورخ 22 مهر 1387 

خوب خبر کاملا گویا است و هیچ توضیحی نمی خواد. البته ما منکر حق مسئولان کشور بر گردن مردم نیستیم ، چنانچه تمام آنچه ملت امروز دارد یا "ندارد" مرهون زحمات همین مسئولان است و به همین خاطر باید به عنوان ولی الرعایا از تمام مزایا برخوردار باشند ... فقط جان خودم انتخابات بعدی هر بنر تبلیغاتی ببینم که روش نوشته هدف ما خدمت است را اول کنده ، بعد پاره و با سهمیه شخصی نفتم آتیش میزنم ... 

حالا برسیم به بی یاد بچگی که با این خبر هم بی ارتباط نیست ... 

 -----------------------------------------------------------------------------

 بی یاد بچگی 2

یه توپ دارم قلقلیه 

  سرخ و سفید و آبیه  

میزنم زمین هوا میره 

 تا سقف خونمون میره  

ما این خونه رو نداشتیم   

 کنار پارک میشستیم   

دولت بهمون وام نداد 

جا و مکانی نداد

بابام از همه پول گرفت

یه خونه خوشگل گرفت  

 طلب کار به بابام جایزه داد 

یه لیوان آب خنک داد   


پ ن :اول بگم که  از همه دوستای گلم به خاطر کامنتای قشنگشون ممنونم  اینقدر حال دادید که نگو ،،، مرسسییی 

دو تا از دوستان عزیز به من کمک کردن و توی کامنتا دو تا بی یاد بچگی خیلی قشنگ نوشتن که منم میذارمشون اینجا تا شما هم بخونیدشون: 

  

+ بی یاد بچگی اول از دوست خوبم عسل 

عمو زنجیر باف!
بله؟
زنجیر منو بافتی؟
بله!
دور گردنم انداختی؟
بله!
محمود اومده!
چی چی آورده؟
سهام عدالت!
با صدای چی؟
عر عر عر عر.... 

  

+ بی یاد بچگی دوم از دوست خوبم شب زده 

اتل متل جدائی  

عروسکم کجایی؟  

گاو حسن پریشون  

یه دل دارم پر از خون  

عشقم رفته هندستون 

 خونم شده قبرستون  

یه عشق دیگه بردار  

یه دنیا غصه بردار  

اسمشو بذار بچگی 

 تا آخر زندگی  

آچین و واچین تموم شد  

عمر منم حروم شد !!

بی یاد بچگی

بچه که بودیم موقع بازی با بقیه بچه ها شعرای قشنگی میخوندیم، عمو زنجیر باف، تاپ تاپ خمیر  و ... ولی حالا فکر کنم چون زمانه عوض شده شعر بچه هایی هم که حالا بزرگ شدن عوض شده باشه ... تو پست های بی یاد بچگی انشاالله می خوام همون شعرا رو با یخورده تغییر بنویسم تا هم یاد اون زمانهای خوش بیفتیم و هم خیلی از این زمان دور نشیم ! 


رفتم به باغ پسته  

پسته نداشت ، درختاشو وزارت راه شکسته 

دیدم حاج قلی بک نشسته 

گفتم حاج قلی بک قریچی! ، این سوزن یا قیچی؟ 

گفت فرق نداره ، چینیه!  سوزن باشه یا قیچی  

تاپ تاپ خمیر  

شیشه بی پنیر 

حالا دست کی بالا ؟

پرنده

نزدیک عید بود، همه توی تب و تاب کارای عید بودند . خوب خونه تکونی هم شروع شده بود، به خاطر همین پرنده ی قصه ی مارو آوردن گذاشتن پشت پنجره. بیرون رو که نگاه می کرد پرنده ها رو می دید که پرواز می کنند و آواز می خونند اما پرنده دلش نمی خواست پرواز کنه یا آواز بخونه ...

 یه روز کلاغ اومد و بهش گفت:"تو دلت نمی خواد بیای بیرون از قفس؟" 

 پرنده پرسید: " برای چی ؟ "

 کلاغ جواب داد: "تا پرواز کنی و دنبال غذا بگردی."  

پرنده گفت: "خوب من که اینجا غذا دارم.پس برای چی پرواز کنم."  

کبوتر اومد بهش گفت: " تو نمی خوای بیای همه جا رو بگردی؟" 

پرنده پرسید: "تو برای چی همه جا رو می گردی؟"

کبوتر یکم فکر کرد و جواب داد: "من همه جا رو می گردم تا خونه پیدا کنم."  

پرنده گفت: " خوب من که خونه دارم. پس برای چی پرواز کنم."  

گنجشک اومد و ازش پرسید: " تو دوست نداری دنیا رو ببینی؟" 

 پرنده گفت: " نه! دنیا رو دیدم و خودم برگشتم توی قفس!!!"  

روزها همینطور می گذشت و پرنده فقط بیرون رو نگاه می کرد... تا یک روز پرنده ی قصه ی ما از پنجره خونه ی همسایه صدای یه پرنده ی دیگه رو شنید. صدای این پرنده با صدای بقیه پرنده ها فرق داشت ... پیرمرد همسایه یه پرنده خریده بود و هر روز عصر قفس پرندشو میذاشت پشت پنجره تا دم غروب، پرندش بیرون رو نگاه کنه. 

 پرنده ی قصه ما از آواز همسایه جدیدش خوشش اومده بود. کنار پنجره که بود، بلند بلند آواز می خوند و چه چه می زد، انگار اونم از قفسش راضی بود و دلش نمی خواست پرواز کنه . دلش نمی خواست پرواز کنه و سر غذا با بقیه پرنده ها بجنگه. از فرار از دست عقاب و شاهین و قوچ خسته شده بود. دلش نمی خواست جوجه هاش، حاصل دست رنج عمرش، خوراک گربه ها بشن. از سنگ و تیر و کمون بچه هایی که از مدرسه فرار کرده بودند، خسته شده بود.... روزها پرنده ی قصه ی ما منتظر میشد تا عصر بشه و پیر مرد همسایه قفس پرندش رو بیاره کنار پنجره. پرنده می نشست و ساعتها به صدای آواز همسایه ی جدیدش گوش می داد و انگار حرفهای خودش رو می شنید....  

اما از قضای روزگار عید تموم شد و دیگه قفس پرندمون رو برگردوندند به جای اولش و پرنده قصه ی ما بدون اینکه حتی همسایش رو دیده باشه فقط عصرها به یاد آوازش،  آواز می خوند ....