رسوم چهارشنبه سوری

برای اینکه چهارشنبه سوری از کجا و چطور به وجود آمده داستان های زیادی نقل شده به طور مثال اینکه به اعتقاد اعراب چهارشنبه آخر سال روزی است نحس و ایرانیان باستان برای خلاصی از این نحسی آتش می افروختند و شادی می کردند تا نحسی این روز را سپری کنند اما داستانی که در این رابطه بسیار جالب است و تقریبا تمام رسوم زیبای ایرانیان در ایام آخر سال را پوشش می دهد داستانی است که از اعتقاد ایرانیان باستان به فروهر (ارواح) گذشتگانشان سرچشمه می گیرد. خلاصه ای از این رسوم را می نویسم تا شاید مرهمی باشد بر تن زخم خرده ی تاریخ این مملکت.  

  جشن سوری یا چهارشنبه سوری

به اعتقاد ایرانیان باستان فروهر گذشتگان در ایام آخر سال به مدت  ده شبانه روز از جایگاه اصلی شان در آسمان به شهر و دیار خود بازمی گردند و به خانه خود و پیش بازماندگان می روند. از این رو بازماندگان از چندی قبل به رفت و روب و نظافت خانه پرداخته و لباس های نو بر تن می کنند و در خانه و به خصوص اتاق های درگذشتگان نقل و شیرینی می گذارند و سفره هفت سین (یا هفت شین گذشته) پهن می کنند تا فروهر بازماندگانشان با دیدن تمیزی خانه و این برکات که در جای جای خانه گذاشته شده شاد شوند و برای بازماندگان از درگاه ایزد طلب خیر کنند. اما در شب چهارشنبه آخر سال که شبی است که فروهر ها به خانه های خود باز می گردند، مردم در کوی و برزن و بخصوص بر پشت بام ها آتش می افروزند تا هم نشانه آغاز جشن و شادمانی باشد و هم روشنایی این آتش ها فروهر ها را به خانه ی خود راهنمایی کند. در این شب جوان ها به خصوص جوانهایی که نامزد دارند از روی بام خانه دختر، شال خود را فرو انداخته و دارنده ی خانه شیرینی و گاه پیراهن در آن می پیچدو گره می زند. کسانی که شال خود را از بام می اندازند نباید دیده شوند یا شناخته شوند. 

از دیگر رسوم این شب قاشق زنی است که کودکان با چادر ها و پارچه های سفید خود را به شکل ارواح درآورده و بدون اینکه سخنی بگویند قاشقی را بر ظرفی میزنند و به در خانه ها می روند و صاحب خانه مانند رسم شال اندازی نذر ها و پیشکش ها که به کنایه باید به ارواح داده شود، در ظرف کودکان می گذارند.  

 

این خلاصه ای بود از رسومی که تحت عنوان جشن سوری در روزهای پایانی سال برگزار می شده و امروزه هر کدام به شکلی دیگر در آمده. متاسفانه با بی توجهی مسئولین فرهنگی کشور به اشاعه درست این سنن، ضد فرهنگهایی جای این سنن زیبا و جالب را گرفته اند که به هیچ وجه درخور ایران ده هزار ساله نیست. امیدواریم روزی این سنن کتابی شود و به جای ده ها کتاب تکراری مدارس و دانشگاهها تدریس شود تا دیگر نیازی به تهدید جوانها در روزهای پایانی سال نباشد!  


 نقل از این مطلب به هر شکلی آزاد است!!!

فرصت

اون روز کارش زیاد نبود. ساعت 5 کاراش رو تموم کرد و خواست بره خونه. عاطفه - دوست قدیمیش و همکار جدیدش-  ازش خواست که اگر کاری نداره چند ساعتی بیشتر شرکت باشه و توی کارهاش کمکش کنه. ولی اون خیلی خسته بود، می خواست بعد از چند روز یه استراحت حسابی کنه. بهانه آورد و راه افتاد تا از شرکت بره بیرون. موبایلش زنگ خورد. علی بود، خیلی وقت بود که دوستش داشت. ازش خواهش کرد چند دقیقه توی کافی شاپ نزدیک محل کارش همدیگر رو ببینن. می خواست برای آخرین بار باهاش حرف بزنه. بازم قبول نکرد بهانه آورد و گفت خسته است. 5 و 5 دقیقه بود که از در شرکت اومد بیرون. داشت از خیابون رد می شد که صدای مهیب ترمز ماشین باعث شد سر جاش بایسته. روشو بر گردوند، یه ماشین با سرعت به طرفش میومد، غول آهنی مهار نمی شد. نتونست تکون بخوره، بالاخره ماشین از یک قدمیش رد شد. چیزی نمونده بود!!!

تا خونه همه ی بدنش می لرزید. با بدبختی کلیداشو در آورد و در خونه رو باز کرد. وقتی رفت توی سالن نگاهش که به ساعت دیواری افتاد، خشکش زد. ساعت دیواری روی ساعت 5 و ۴ دقیقه خوابش برده بود! گریش گرفت یادش اومد که کسایی که دوستش داشتن، مامور نجاتش بودن! همینطور که گریه می کرد تلفن رو برداشت و اولین زنگ رو به علی زد!