اون روز کارش زیاد نبود. ساعت 5 کاراش رو تموم کرد و خواست بره خونه. عاطفه - دوست قدیمیش و همکار جدیدش- ازش خواست که اگر کاری نداره چند ساعتی بیشتر شرکت باشه و توی کارهاش کمکش کنه. ولی اون خیلی خسته بود، می خواست بعد از چند روز یه استراحت حسابی کنه. بهانه آورد و راه افتاد تا از شرکت بره بیرون. موبایلش زنگ خورد. علی بود، خیلی وقت بود که دوستش داشت. ازش خواهش کرد چند دقیقه توی کافی شاپ نزدیک محل کارش همدیگر رو ببینن. می خواست برای آخرین بار باهاش حرف بزنه. بازم قبول نکرد بهانه آورد و گفت خسته است. 5 و 5 دقیقه بود که از در شرکت اومد بیرون. داشت از خیابون رد می شد که صدای مهیب ترمز ماشین باعث شد سر جاش بایسته. روشو بر گردوند، یه ماشین با سرعت به طرفش میومد، غول آهنی مهار نمی شد. نتونست تکون بخوره، بالاخره ماشین از یک قدمیش رد شد. چیزی نمونده بود!!!
تا خونه همه ی بدنش می لرزید. با بدبختی کلیداشو در آورد و در خونه رو باز کرد. وقتی رفت توی سالن نگاهش که به ساعت دیواری افتاد، خشکش زد. ساعت دیواری روی ساعت 5 و ۴ دقیقه خوابش برده بود! گریش گرفت یادش اومد که کسایی که دوستش داشتن، مامور نجاتش بودن! همینطور که گریه می کرد تلفن رو برداشت و اولین زنگ رو به علی زد!
میبینیم که افتاده اید به جان دیستنیشن نویسی!!
تقاضا بالاست!
به منم سز بزن به روزم.
چشم
سلام
به من هم سر بزن
و قدمی د رراه اگاهی بردار
من رو لینک کن اگه به اینده ی کشور و مردمت فکر میکنی
چشم حتما سر می زنم!
امیر داری مشکوک میزنی !!جریان چیه ؟؟ بی معرفت حالا به خودت هم نمیگی جریان چیه !! pm هاتو چک کن میفهمی از چی میگم ......................................................
خواب نما شده اید شما آیا ؟!؟
مرسی
بازم مثل همیشه یه داستان عالی
نویسنده ی موفقی میشی می دونستی؟
مرسی از شما ... نه بابا ما کجا و نویسندگی کجا!
سلام. خوبی؟ این داستانت بهتر از قبلی بود. یعنی خیلی خوب بود. منم با شبزده موافقم!
مرسی
قرار بود آخر این داستانم مثل قبلی قهرمان داستان بمیره، دیدم شاکی میشید این یکی رو زنده نگه داشتم :))
من بودم علی رو میکشتم!:)
قشنگ بود.خوشحالم که میخوای بیشتر داستان بنویسی.
علی بیچاره ! داستان نویسی هم فمنیستی ؟!؟
دیگه چی کار کنم بعضی ها تو نظرات جو گیر می شن دیگه آدم رو مجبور می کنن
بله! پس مواظب باشید در تایید نظرات جو گیر نشوید :دی
سلام دوست عزیز
داستانک های خلاقی بودند . خواندنشان لذت بخش بود.
شاد وسلامت باشید دوست من
ممنون
نه علتش فمینیستی نبود.میکشتم چون به هر حال یکی باید میمرد دیگه!و دقیقا ساعت مرگشم ۵ و ۴ دقیقه میشد.چه میدونم.من کلا از آدم کشی توی داستان لذت میبرم.:)) اینم یه جور مرضه دیگه...
اونطوری هم قشنگ میشد ولی بازم قشنگتر میشد خودش میرفت زیر ماشین :دی
یعنی فقط یک لحظه تا اون دنیا فاصله داشته حالا یعنی واقعا این مطلب واقعیت داشته؟؟؟
علی چه ذوقی کرده وقتی دیده خانوم یه دفعه این همه عوض شده
شاید واقعیت داشته !؟!
سلام دوست خوبم.
به روزم با مونالیزیای شمال اروپا.آپ میکنی خبرم کن بابا جون!!!!!!
احسنت ...!
مال خودتون بود قربان؟
البته قربان!
دعوام کردی داداشی ..........
نه بابا من چیکاره باشم ...
برام دعا کنید .............
ممنون از دعا و مهربونی تون ، به روز شدم ، یه سری بهم بزن [گل]
من فلسفهی ایستادن ساعت رو نفهمیدم!
یک اتفاق سادس که باعث شد یه چیزایی یاد قهرمان داستان بیافته!