پرنده

نزدیک عید بود، همه توی تب و تاب کارای عید بودند . خوب خونه تکونی هم شروع شده بود، به خاطر همین پرنده ی قصه ی مارو آوردن گذاشتن پشت پنجره. بیرون رو که نگاه می کرد پرنده ها رو می دید که پرواز می کنند و آواز می خونند اما پرنده دلش نمی خواست پرواز کنه یا آواز بخونه ...

 یه روز کلاغ اومد و بهش گفت:"تو دلت نمی خواد بیای بیرون از قفس؟" 

 پرنده پرسید: " برای چی ؟ "

 کلاغ جواب داد: "تا پرواز کنی و دنبال غذا بگردی."  

پرنده گفت: "خوب من که اینجا غذا دارم.پس برای چی پرواز کنم."  

کبوتر اومد بهش گفت: " تو نمی خوای بیای همه جا رو بگردی؟" 

پرنده پرسید: "تو برای چی همه جا رو می گردی؟"

کبوتر یکم فکر کرد و جواب داد: "من همه جا رو می گردم تا خونه پیدا کنم."  

پرنده گفت: " خوب من که خونه دارم. پس برای چی پرواز کنم."  

گنجشک اومد و ازش پرسید: " تو دوست نداری دنیا رو ببینی؟" 

 پرنده گفت: " نه! دنیا رو دیدم و خودم برگشتم توی قفس!!!"  

روزها همینطور می گذشت و پرنده فقط بیرون رو نگاه می کرد... تا یک روز پرنده ی قصه ی ما از پنجره خونه ی همسایه صدای یه پرنده ی دیگه رو شنید. صدای این پرنده با صدای بقیه پرنده ها فرق داشت ... پیرمرد همسایه یه پرنده خریده بود و هر روز عصر قفس پرندشو میذاشت پشت پنجره تا دم غروب، پرندش بیرون رو نگاه کنه. 

 پرنده ی قصه ما از آواز همسایه جدیدش خوشش اومده بود. کنار پنجره که بود، بلند بلند آواز می خوند و چه چه می زد، انگار اونم از قفسش راضی بود و دلش نمی خواست پرواز کنه . دلش نمی خواست پرواز کنه و سر غذا با بقیه پرنده ها بجنگه. از فرار از دست عقاب و شاهین و قوچ خسته شده بود. دلش نمی خواست جوجه هاش، حاصل دست رنج عمرش، خوراک گربه ها بشن. از سنگ و تیر و کمون بچه هایی که از مدرسه فرار کرده بودند، خسته شده بود.... روزها پرنده ی قصه ی ما منتظر میشد تا عصر بشه و پیر مرد همسایه قفس پرندش رو بیاره کنار پنجره. پرنده می نشست و ساعتها به صدای آواز همسایه ی جدیدش گوش می داد و انگار حرفهای خودش رو می شنید....  

اما از قضای روزگار عید تموم شد و دیگه قفس پرندمون رو برگردوندند به جای اولش و پرنده قصه ی ما بدون اینکه حتی همسایش رو دیده باشه فقط عصرها به یاد آوازش،  آواز می خوند ....

"هم اتاقی در مزرعه"

_آفتاب کم کم داره بالا میاد و هوا خنکی صبح رو داره. بی بی خانم (زن مشتی آقا) میاد ده دوازده تا تخم مرغ از قفس مرغها جمع میکنه و دونه می پاشه جلوی قفس ...

غد غد، برید کنار ببینم. مردم از بس جور شماها رو کشیدم. هی غد غد میکنید می خورید و می خوابید من باید تخم کنم! آخه اگه منم مثل شما بخورم و بخوابم که دیگه کسی بهتون دونه نمیده ، اصلأ همتونو سر میبرن. 

_بقیه مرغها بدون توجه به حرفهای اون دارن دونشونو می خورن... 

 

_آفتاب کاملا طلوع کرده و مزرعه شلوغ شده و مرغا، گوسفندا ، گاو و سگ مزرعه هر کدوم یه گوشه ای دارن  روی زمین دنبال غذا می گردن. بی بی یه بغچه نون و پنیر میده به مشتی، و مشتی با الاغ راه میافته به سمت دشت ... 

ععررر عرر، بی چاره عرعر. تو این مزرعه تنها کسی که زحمت می کشه منم عرعر. همشون دارن دست رنج منو می خورن . همه میشینن بدون زحمت تا من برم سر زمین واسشون گندم و یونجه بیارم، اونام حاضر و آماده برن بخورن. اصلا از فردا نمیرم سر زمین. اگه من میرم اونام باید برن. میدونی، بهشون میگم جان عرعر، برید خودتون سر زمین غذاتونو بخورین. به من چه ربطی داره ... 

_مشتی هر از چند گاهی با یه تیکه چوب که دستشه به گردن الاغ می زنه و میرن. 

 

_هوا کم کم داره تاریک میشه، مشتی که از دشت برگشته الاغ و بقیه ی حیوونا رو جمع میکنه توی اصطبل  و درو می بنده ...

الاغ: گاو برو اونور تر، می خوام بخوابم . همه اصطبلو گرفتی.

گاو: مااا نمیرم. جای من همینجاس ، اصلا کوچیکتری گفتن بزرگتری گفتن. از جام تکون نمی خورممممماااا... 

الاغ: اینتوریه پس بگیره (الاغ بلند میشه و یک لگد محکم نثار گاو میکنه) 

_صدای ماما گاو، عرعر الاغ و صدای بع بع گوسفندا از توی اصطبل بلند میشه و دعوا بالا می گیره ... کم کم صدای مرغها و سگ مزرعه هم اضافه می شه ... مشتی چراغ اتاق رو روشن می کنه و چون فکر کرده گرگها حمله کردن به سرعت بیرون میاد و به طرف اصطبل می دوه ...   


پ ن 1 : خدا هم اتاقی بد نصیب هیچکس نکنه !!! 

پ ن 2 : based on a true story 

پ ن 3 : چقدر خوبه که حیوونا میتونن با هم کنار بیان، اگر نه چه آشوبی میشدا !!!

شاهکار پهلوان هادی و شاهکار علی آبادی

قصه ی ما به سر رسید علی آبادی به هیچ جا نرسید . بالا رفتیم پایین اومدیم یه طلا و یه برنز بیشتر گیرمون نیومد.

هادی ساعی شاهکار کرد و در عین ناباوری همه مدال طلا رو بار هم برای خودش کرد. گرفتن مدال طلا در چنین حالت روحی کاروان ایران و در شرایطی که چهار به یک مسابقه رو عقب افتاده بود ولی شش چهار برنده شد واقعا شاهکار بود. هادی خان خسته نباشی پهلوان. هادی ساعی سالهای ساله با تمام مشکلاتی که خودش بار ها در برنامه های مختلف ازشون یاد کرده، تمرین کرده و زحمت کشیده تا همیشه در اوج باقی بمونه. میشه گفت هادی ساعی یک پدیدست که عنوان پهلوان واقعأ برازنده ی این جوان ایرانیه.

اما نتیجه نگرفتن تیم بلند بالای کشتی آزاد و فرنگی _که در محافل کشتی صحبت از هفت مدال برای کاروان کشتی ایران بود_ و یا آماده نشدن حسین رضا زاده برای مسابقات که با عنوان بیماری کنار رفت تا آوازه او ار بین نرود و یا ضرب دیدن احسان حدادی در تمرینات که همه اینها امید مسلم مدال برای ایران بودند به اضافه ناکامی دیگر سهمیه ها که که مانند بقیه کاروان ورزشی ایران حرفی برای گفتن نداشتند، تمامآ نشان دهنده ی بی برنامگی کاروان ایران برای شرکت در المپیک است. در ورزش حرفه ای نمی توان بد شانسی را عامل تمام شکست ها دانست بلکه باید تمام این مشکلات را ریشه یابی کرد و از این ناکامی به پیروزی رسید. 

امروز اکثر مردم بشدت از عملکرد دولت در تمام بخش ها ناراضی هستند، امّا با مقاومت رئیس جمهور و دفاع تمام عیار ایشون از عملکرد تمامی دولت مواجه می شوند. ولی امروز استعفای آقای علی آبادی که واقعا ورزش ایران را در تمام رشته ها به بن بست رسوندند شاید مرحمی موقتی باشه برای فراموشی این ناکامی بزرگ.

پ ن : خوب، با خبر شدیم که رئیس جمهور منتخب و محبوب پیام تبریکی برای افتخار آفرینی هادی ساعی صادر کردند. ما هم پیام تبریکی به ایشون می گیم که آخرشم آرزو بدل نموندند و این پیام رو صادر کردند.

نامرد

مرد از پشت سرت میاد ولی داد میزنه و صدات می کنه، میاد جلو پنجه هاشو میندازه تو پنجه هات، زل میزنه تو چشمهات، هردو نفس داغ همدیگرو حس میکنیم ... می جنگیم می جنگیم تا از نفس بیافتیم ... واییی که چقدر دلم تنگ شده واسه همچین مبارزه ای!

ولی نامرد جلوت، بهت لبجند میزنه. اصلا نمی فهمی که چقدر گربه صفته. توی یه کوچه ی تنگ، شب تاریک، تنهای تنها، داری میری ... نامرد خودشو زیر چادر زنها قایم کرده و از کنارت رد می شه ... می ره پشت دیوار مثل یه کفتار کمین می گیره ... توی سایه ها اصلا نمی بینیش ... از کنارش میگذری و دو سه قدم که دور میشی یک دفعه از پشت دیوار میاد بیرو و دشنه سرد و تشنشو از پشت فرو میکنه تو کمرت و تا جایی که توان داره فشار میده تا مطمئن بشه کارت تمومه ... چقدر اینطور مردن دردناکه ...

دیگه کسی واسه این حرفا تره هم خورد نمی کنه. دیگه مردی و مردونگی پشیزی ارزش نداره ... مردونگی زن و مرد نمیشناخت، همونطور که نامردای مرد و زنهای مرد همه جا بودند.

ولی دیگه دوره ی این حرفا گذشته ... چقدر حقیره این دنیا ... چقدر پسته این جهان ...

واین داستان ادامه دارد ......


*همونطور که گفتم کلمه مرد سمبل آدم با وجدان و جوانمرده، و به جنس خاصی تعلق نداره.

*دوستای عزیزم حتما نظرشون رو بگن، بگن که مخالفند، جهان هنوز پر از مردیه و ما ندیدیم یا موافقند و همه مثل ما فقط نامردی دیدند!

من صدای « هو » شنیدم ؟

می خواستم یک پست بلند بالا در مورد افتتاحیه المپیک پکن بنویسم و کل مراسم رو شرح بدم ، اما با توجه به اینکه چند روزی گذشته و به خاطر مشغله نتونستم این کارو بکنم،انجام این مهم رو به وبلاگ های ورزشی محول میکنم و فقط چند خطی در مورد رژه کاروان های ورزشی می نویسم:

_اولین کاروان طبق رسم المپیک کاروان یونان بود که خارج از ترتیب حروف الفبا به عنوان اولین کاروان وارد شد.

_کاروان اسرائیل بدون عکس العملی از طرف تماشاگران وارد شد اما پرچمدار این کاروان، پرچم این کشور جعلی رو به صورتی کاملا غیر طبیعی و نژاد پرستانه و نفرت انگیز می رقصاند.

_ ورود کاروان کم تعداد فلسطین با تشویق تماشاگران همراه شد. کاروان شش نفره فلسطین به غیر از پرچمدار آنها متشکل از دو زن و سه مرد بود که یکی در میان کنار هم حرکت میکردند و دستان یکدیگر رو گرفته و به نشانه پیروزی بالا برده بودند که صحنه ای تحسین برانگیز رو از ملت قهرمان فلسطین به نمایش گذاشتند.دیگر نکته قابل توجه این کاروان لباس مردانشان بود که پارچه ای مانند چفیه های خودمان داشت.

_کاروان قابل ذکر بعدی کاروان عراق بود که باز مورد تشویق تماشاگران قرار گرفت. گرچه این تشویق از سر ترحم می نمود اما به هر حال باعث دلگرمی این ملت می شود.

لازم به ذکر است به غیر از کاروان فلسطین و عراق که به طور خاص تشویق شدند، کاروان هایی مورد تشویق قرار گرفتند که یا تماشاگران بیشتری داشتند یا از ملل محبوب دنیا بودند. مانند کاروانهای هنگ کنگ، چین تایپه، چین ، آمریکا ، روسیه، ایتالیا و ...

_لباس کاروانها نمادی بود از فرهنگ و تمدن آن کشور ها. از لباس قبیله ای آفریقایی ها گرفته تا لباس های گشاد عربها و لباسهای زیبای کشور های اروپایی.

_و اما ایران! کاروان ایران با یک تصمیم سیاسی پرچم رو به هما حسینی داد تا نشان دهنده زن مسلمان ایرانی باشد. اما این خانم حسینی نمی توانست صد متر بدون عینک راه برود! یا اینکه ما هیچ شرکت کننده ی خانم دیگری نداشتیم که چند کیلو وزن کمتر از ایشان داشته باشد! نمی خوام متهم به ظاهر بینی شوم اما با مقایسه دویست و پنج پرچمدار کشورها به این نتیجه رسیدم که پرچم یا به قهرمان بلامنازع و نامی یک کشور داده می شود یا به یکی از ورزشکاران که از لحاظ بدنی و زیبایی نسبت به بقیه برتر باشد. چون اولین تصویری که از یک کاروان دیده می شود همان پرچمدار است که پیش ذهنیتی برای بینندگان ایجاد می کند.

ورود کاروان ایران و اعلام آن از طرف گویندگان ورزشگاه با هیاهویی از طرف تماشاگران همراه شد. من در اولین باری که صدا رو شنیدم شک کردم که صدای تشویق بود یا صدای «هو» کردن! اما برای بار دوم که این صحنه را دیدم تقریبا مطمئن شدم که صدای «هو» شنیدم!

کاروان ایران همیشه برخلاف دیگر کاروان ها خیلی آرام و بی نشاط وارد می شود که این به نوعی توهین به تماشاگران است. اما همان چند لبخند و چند دستی که برای تماشاگران تکان می خورد  بعد از صدای «هو» ی تماشاگران تقلیل رفت و چند ورزشکار عزیز کشورمان را دیدم که سرشان را پایین انداختند تا نتیجه دشمنی با دنیا را نبینند.

در مورد لباس کاروان هم نکته قبل ذکر پیشرفت آن نسبت به لباس سرمه ای تیره دوره قبل بود که به سبز روشن تغییر یافته بود اما ظاهرا طرح آن توسط یکی از دوزندگی های لباس داده شده بود تا توسط یک طراح لباس چون هیچ نشانی از فرهنگ و تمدن ایران در آن نبود.

_و آخرین نکته حضور چهره های سیاسی کشور ها برای استقبال از تیمهای کشورشان بود مانند بوش رئیس جمهور آمریکا، پوتین نخست وزیر روسیه، ایهوت اولمرت نخست وزیر اسرائیل،سارکوزی رئیس جمهور فرانسه، حامد کرزای رئیس جمهور افغانستان و شیوخ حاشیه خلیج فارس و دیگر چهره ها که در این میان جای استقبال کننده ای از ایران هم خالی بود.

+ امروز ورزش از سیاست، اقتصاد، فرهنگ و ... جدا نیست همانگونه که بیشترین ورزشکاران و بیشترین مدالها متعلق به کشورهای بزرگ صنعتی است و متاسفانه ایران در این زمینه هم از بسیاری از کشور های در حال توسعه عقب افتاده و حتی موفق به حفظ داشته های خود نیز نشده است.

به امید موفقیت ورزشکاران ایرانی در مسابقات المپیک و سایر میدانها.