دوتا طنز بی ربط!

توی شهر بازی یک مامان با دوتا بچه هاش زری 5 ساله و حسن 3 ساله! 

مامان:بچه ها زود بیاید، باید برگردیم خونه. 

حسن: مامان یه بستنی برام می خری. 

زری: مامان منم یه دونه از این عروسکا میخوام! 

مامان: بچه ها باشه بعدا الآن باباتون میاد خونه شام نداریم. 

حسن: نه مامان من الان میخوام، مگه اوندفعه برا زری پفک نخریدی ، منم الان بستنی می خوام! 

زری: مامان نیگاش کن. براش ماشین خریدی نمیگه. مامان من عروسک میخوام. 

حسن: مامان اگه تعداد عروسکای زری رو به تعداد درختای آپارتمانمون تقسیم کنیم میشه خیلی! دیگه براش عروسک نخر! برا من بستنی بخر!  

زری: حسن خودت این همه پفک خوردی، اگه تعداد پفکایی که برات خریدن رو به تعداد موزاییکای دیوار اتاق خواب مامان اینا تقسیم کنیم کلی میشه. تازه اگه تعداد عروسکای منو به تعداد پاهای هزار پا تقسیم کنی یه دونه هم نمی مونه. مامان برا من عروسک بخر. 

حسن:.... 

زری:.... 

حسن:... 

زری:... 

و صدای ونگ ونگ گریه هردو میره بالا!!! 

 

خوب، بچه های قرن بیست و یکم هستن دیگه! بعدا از این داستان بی ربط میریم سراغ یه خبر بی ربط ! این روزها که تمام رسانه ها سعی دارند با برنامه های طنز مردم را شاد کنند، رئیس جمهور و رئیس مجلس هم بی کار ننشستند و با نامه هایی که به قول خودشان حاوی مطالب طنز آمیز است سعی در شاد کردن ملت دارند! متن زیر بخشی از جوابیه ی  آقای لاریجانی به نامه اخطاریه آقای احمدی نژاد به مجلس است که عینا از سایت خبری شهاب نیوز نقل شده:  

"نمونه هفتم مربوط به آخرین اعتراض جنابعالی {آقای احمدی نژاد_توضیح خودم!} است که بیشتر به طنز شباهت دارد! اعلام فرمودید بودجه دولت تقسیم بر کارمندان 20 میلیون تومان و بودجه مجلس را بر عدد نامعلومی تقسیم کرده (شاید تعداد نمایندگان) و به 240 میلیون تومان رسیده اید! در حالیکه بودجه دولت تقسیم بر وزرا، 5000 میلیارد تومان و بودجه مجلس تقسیم بر کارکنان مجلس تنها سی میلیون تومان است! یعنی مقسم شما باید یک سنخ باشد یا هر دو بودجه به کارمندان و یا هر دو بودجه به مسئولین (وزرا یا نمایندگان) تقسیم گردد! هر چند اصولا اینگونه مباحث به عنوان اخطار در شان آن جایگاه نمی باشد."

رسوم چهارشنبه سوری

برای اینکه چهارشنبه سوری از کجا و چطور به وجود آمده داستان های زیادی نقل شده به طور مثال اینکه به اعتقاد اعراب چهارشنبه آخر سال روزی است نحس و ایرانیان باستان برای خلاصی از این نحسی آتش می افروختند و شادی می کردند تا نحسی این روز را سپری کنند اما داستانی که در این رابطه بسیار جالب است و تقریبا تمام رسوم زیبای ایرانیان در ایام آخر سال را پوشش می دهد داستانی است که از اعتقاد ایرانیان باستان به فروهر (ارواح) گذشتگانشان سرچشمه می گیرد. خلاصه ای از این رسوم را می نویسم تا شاید مرهمی باشد بر تن زخم خرده ی تاریخ این مملکت.  

  جشن سوری یا چهارشنبه سوری

به اعتقاد ایرانیان باستان فروهر گذشتگان در ایام آخر سال به مدت  ده شبانه روز از جایگاه اصلی شان در آسمان به شهر و دیار خود بازمی گردند و به خانه خود و پیش بازماندگان می روند. از این رو بازماندگان از چندی قبل به رفت و روب و نظافت خانه پرداخته و لباس های نو بر تن می کنند و در خانه و به خصوص اتاق های درگذشتگان نقل و شیرینی می گذارند و سفره هفت سین (یا هفت شین گذشته) پهن می کنند تا فروهر بازماندگانشان با دیدن تمیزی خانه و این برکات که در جای جای خانه گذاشته شده شاد شوند و برای بازماندگان از درگاه ایزد طلب خیر کنند. اما در شب چهارشنبه آخر سال که شبی است که فروهر ها به خانه های خود باز می گردند، مردم در کوی و برزن و بخصوص بر پشت بام ها آتش می افروزند تا هم نشانه آغاز جشن و شادمانی باشد و هم روشنایی این آتش ها فروهر ها را به خانه ی خود راهنمایی کند. در این شب جوان ها به خصوص جوانهایی که نامزد دارند از روی بام خانه دختر، شال خود را فرو انداخته و دارنده ی خانه شیرینی و گاه پیراهن در آن می پیچدو گره می زند. کسانی که شال خود را از بام می اندازند نباید دیده شوند یا شناخته شوند. 

از دیگر رسوم این شب قاشق زنی است که کودکان با چادر ها و پارچه های سفید خود را به شکل ارواح درآورده و بدون اینکه سخنی بگویند قاشقی را بر ظرفی میزنند و به در خانه ها می روند و صاحب خانه مانند رسم شال اندازی نذر ها و پیشکش ها که به کنایه باید به ارواح داده شود، در ظرف کودکان می گذارند.  

 

این خلاصه ای بود از رسومی که تحت عنوان جشن سوری در روزهای پایانی سال برگزار می شده و امروزه هر کدام به شکلی دیگر در آمده. متاسفانه با بی توجهی مسئولین فرهنگی کشور به اشاعه درست این سنن، ضد فرهنگهایی جای این سنن زیبا و جالب را گرفته اند که به هیچ وجه درخور ایران ده هزار ساله نیست. امیدواریم روزی این سنن کتابی شود و به جای ده ها کتاب تکراری مدارس و دانشگاهها تدریس شود تا دیگر نیازی به تهدید جوانها در روزهای پایانی سال نباشد!  


 نقل از این مطلب به هر شکلی آزاد است!!!

فرصت

اون روز کارش زیاد نبود. ساعت 5 کاراش رو تموم کرد و خواست بره خونه. عاطفه - دوست قدیمیش و همکار جدیدش-  ازش خواست که اگر کاری نداره چند ساعتی بیشتر شرکت باشه و توی کارهاش کمکش کنه. ولی اون خیلی خسته بود، می خواست بعد از چند روز یه استراحت حسابی کنه. بهانه آورد و راه افتاد تا از شرکت بره بیرون. موبایلش زنگ خورد. علی بود، خیلی وقت بود که دوستش داشت. ازش خواهش کرد چند دقیقه توی کافی شاپ نزدیک محل کارش همدیگر رو ببینن. می خواست برای آخرین بار باهاش حرف بزنه. بازم قبول نکرد بهانه آورد و گفت خسته است. 5 و 5 دقیقه بود که از در شرکت اومد بیرون. داشت از خیابون رد می شد که صدای مهیب ترمز ماشین باعث شد سر جاش بایسته. روشو بر گردوند، یه ماشین با سرعت به طرفش میومد، غول آهنی مهار نمی شد. نتونست تکون بخوره، بالاخره ماشین از یک قدمیش رد شد. چیزی نمونده بود!!!

تا خونه همه ی بدنش می لرزید. با بدبختی کلیداشو در آورد و در خونه رو باز کرد. وقتی رفت توی سالن نگاهش که به ساعت دیواری افتاد، خشکش زد. ساعت دیواری روی ساعت 5 و ۴ دقیقه خوابش برده بود! گریش گرفت یادش اومد که کسایی که دوستش داشتن، مامور نجاتش بودن! همینطور که گریه می کرد تلفن رو برداشت و اولین زنگ رو به علی زد!

سرنوشت (بازی داستانک نویسی)

داشتم تند تند نهارمو  می خوردم. خیلی دیرم شده بود، باید نیم ساعت دیگه برای مصاحبه می رفتم اون شرکتی که دیروز بهشون زنگ زده بودم. دلشوره داشتم ولی امیدوار بودم، مدارکم رو تایید کرده بودن فقط مونده بود مصاحبه که می تونستم از پسش بر بیام. من به این کار نیاز داشتم. این طوری دیگه می تونستم برم خاستگاریش، باباشم دیگه بهونه ای نداشت. 

یکدفعه گلوم سوخت. حس کردم گلوم داره تیکه تیکه میشه. یه تیکه شیشه توی غذام بود! 

نمی تونستم نفس بکشم ... داشتم خفه میشدم. مجبور بودم نفس بکشم، با هر نفس تیکه ی شیشه گلوم رو پاره می کرد و میرفت پایین تر.یاد گذشته افتادم 

یاد اون روز که سر بچه ی همسایه داد زدم و اونم با سنگ شیشه ی آشپز خونه رو شکست! 

یاد اون روز که شیشه ای که خریده بودم رو با یخورده گچ که از بنایی خونه همسایه کش رفته بودم سر هم بندی کردم! 

یاد اون روز که از بس حواسم پرت بود یادم رفت در کیسه برنج رو ببندم! 

یاد اون روز که باهاش دعوام شد و از عصبانیت کادویی که برام آورده بود رو پرت کردم طرفش و اونم جا خالی داد و خورد به شیشه ی لق آشپزخونه، شیشه هم افتاد و شکست و خورده هاش رفت توی برنج! 

یاد دیشب که تا دیر وقت داشتم باهاش حرف می زدم تا اشتباهم رو ببخشه! 

یاد امروز صبح که با اینکه ساعت رو می دیدم که داره دیر میشه ولی از رختخواب نمیومدم بیرون تا اونقدر دیر شد که مجبور شدم برنج رو پاک نکرده بپزم!  

احساس خنکی توی گلوم کردم ... نوری از گلوم بیرون زد و همه جا رو روشن کرد، هوای سردی از پارگی گلوم وارد نایم شد. همه جا پر از خون شده بود و من هنوز داشتم فکر می کردم کدوم اشتباهم باعث شد که این طور بمیرم!!!  


 این بازی داستان کوتاه نویسی هستش که تلخون من رو قابل دونست و بهش دعوتم کرد ... برای بازی باید یک داستان مینی مال 150 تا 200 کلمه ای بنویسی و چند نفر دیگه رو هم به نوشتن دعوت کنی ... این مینی مال من بود و منم از ژوکر و شبزده و zaq دعوت کردم تا با کمکشون بازی رو ادامه بدیم.

سد صبر

یه اصطلاح قدیمی داریم که میگه "کاسه صبرم لبریز شد" ... حالا چرا صبر رو کردن تو کاسه خدا می دونه!!! 

ولی من که فکر می کنم صبر مثل یه "سد" می مونه نه یه کاسه . یه سد که تازه آبگیری می کنن رو دیدید؟ آب از یه رود کم کم میاد پشت سد جمع میشه، جمع میشه تا سد پر میشه. سد که پر میشه دریچه های سد باز میشه تا آب اضافی پشت سد جاری بشه تا به صد صدمه ای نخوره.  

اما سد صبر دیگه دریچه ای نداره وقتی پر میشه سرریز هم نمیشه! کاسه صبر لبریز میشه، ولی سد صبر میشکنه . 

.

 اونوقته که سیلابش هم خودم رو می بره هم بقیه رو!!!!